دو پیر مرد که یکی قد بلند و قوی هیکل و دیگری خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود ، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند . اولی گفت : به مقدار ده قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند اما اکنون که توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ، آنرا به تأخیر می اندازد و میگوید ،  گمان میکنم طلب تو را داده ام .

حضرت قاضی ! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد ، من دیگر حرفی ندارم

دومی گفت : من اقرار میکنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهی ام را ادا کرده ام و برای قسم یاد کردن ، آماده هستم

قاضی گفت : دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن

پیر مرد : یک دست که سهل است ، هردو دست را بلند میکنم .سپس عصا را به فرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت : بخدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند ، از روی فراموشکاری و ناآگاهی است .

قاضی به طلبکار گفت : اکنون چه میگویی ؟

او در جواب گفت : من میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند ، شاید من فراموش کرده باشم ، امیدوارم حقیقت آشکار شود .

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد ، پیر مرد عصای خود را از دیگری گرفت .در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بیدرنگ هردو آنها را صدا زد .

قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آنرا نگاه کرد و دیواره اش را تراشید ،ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است . به طلبکار گفت : بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد ،حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر هستم .

نتیجه : هنگام قضاوت ، از سخنان دیگران سریع نگذریم و به تمام ریزه کاریها دقت کنیم ، شاید در آن رازی نهفته باشد .. س

  حکایت